خاموشمان می خواهند و گمنام
و از آن بتر بدنام
همان ای گلبانگ گلوبریده
خونت را فریاد کن
بذر سرخ رویا را
بپاش
با زبان هزار قطره و
میندیش
که شنونده ایت هست یا نه
که یاری خواهی خود یاری دهنده است
نمی خواهندت
پس خود را تکرار کن
بسیار کن
در کردار همسرت به پاکدامنی
در رفتار فرزندت
به دانش جویی در سمت
و در تلاش بارانت به همآوایی و همرایی
در خانه باش و
در کوچه
در سبزه میدان و آن سوی پل
در مزرعه و یک شنبه بازار
در اعتصاب و عزای عاشورا
میان توده باش و در خلوت خویش
و به هر جای
آن گویای گزنده باش که دشمنت نپسندد
و آن گاه
تصویر نامیرای تصورت را
زیاد کن
زیاد کن
چندان که حضور غالب از آن تو باشد
تو
مرا در این دامنه سهم
سخن با آن لب است که با دشمن
سخن نگفت و اینک
به تبسم بسنده کرده است
چه سود از به دلتنگی نشستن خاموش
ای سنگ
صخره
فرو ریز تا آواری باشی
ممان
بیدن سان دیواری حاجب دیروز و
فردا
دهان بگشا که
هنگامه فروکش و طغیان است و
خروشی باید
اما
باریکه آبی به زلالی
بهتر
که سکوتی به گرانباری فراموشی
با تندآبی آلوده
خاموشمان می خواهند و
فراموشمان می خواهند
با شخنی اشاره ای و نگاهی
ای خسیس محبت
حتی به آهی
دشمن را بشکن
ای دوست کاهل با دست من بتاب به یاری
شریان های گسسته را گرهی
که خون به بیهوده می رود
فریاد
بر تو مباد
که در پاسداری نام دیروز
هم برین گنجینه بخسبی
زنهار
جان ظرفی شایسته کن
خود از وظیفه لبالب و سر ریز می شود
بلندآوازگی
دویدن بر ریسمان بین قله هاست
به روزگاری که خصم
از دو سوی در کمین نشسته است
بر زمین گام بردار
که خاک و خاکیان به هواداریت
همواره سزاوارترند